محل تبلیغات شما



چند هفته است که بازی با همدیگه رو شروع کردیم. اول اینو بگم که دست به هر کاری میزنی تا مجبورم کنی بیام باهات بازی کنم. در فریزر رو باز میکنی میشنی تو یخچال. میدونی کار خوبی نیست. ولی در عین حال میدونی که با این کار منو عصبانی میکنی و مجبور میشم بیام پیشت.

یه بار داشتیم باهمدیگه دومینو بازی میکردیم. البته تو جدا یه چیزی میساختی من جدا. بعد از روی شیطنت چیزی که من ساخته بودم رو خراب کردی. من تظاهر کردم به ناراحت شدن. بهت گفتم سارا اگه کار منو خراب کنی دیگه باهات بازی نمی کنم. تو هم گفته باشه. از اینکه همه اش مواظب بودی کارم رو خراب نکنی خندم گرفته بود. یه لحظه کار داشتم رفتم که تو اتفاقی برجی که ساخته بودم رو خراب کردی. با یه ترسی نگام کردی که نگو. ترس از اینکه مبادا دیگه باهات بازی نکنم. وقتی بهت گفتم اشکال نداره خوشحال شدی نفس مامان.

با دومینو و چوب های برج شادی، از خودت بازی جدید درمیاری. خوشم میاد.

وای خدا وقتی سوار فیلت میشی، نمیدونم چه دلیلی داره ولی میای کلاهت رو برعکس میپوشی.بندهاش رو جلو چشمامت آویزون میکنی شیطون.

قربون خاله بازیت برم. من نقش بچه و مهمونت رو بازی میکنم. بهت میگم سارا برام غذا درست کن. تو هم میگی باشه. بعد قاشق رو تو قابلمه هم میزنی میگی مامان گذا. فدای گذا گفتنت بشم.

دیشب هم با همدیگه رفتیم پارک. یه دختر کوچولو همسن خودت دیدی. گفتی نی نی بیا بازی. اسم نی نی سما بود. خیلی قشنگ باهم بازی میکردین. وقتی بازیت رو میدیدم لذت میبردم. خیلی استرس داشتم که مبادا مثل . بشی. ولی خداروشکر لجباز و خودخواه نیستی برعکس . .


دیشب تولدم بود. بابایی شدیدااااااااا غافلگیرم کرده بود. کیک و گل و . . واسه دفعه اول وقتی ازت خواستیم شمع ها رو فوت کنی، هرچی فوت میکردی اونقدر قدرت نداشت که شمع ها رو خاموش کنه. خاله جون از طرف مقابل تو فوت میکرد. وقتی شعله شمع یه ذره میومد سمت تو، میترسیدی.

صبح هم که بردمت مهد گفتی: بابا . بعد شروع میکردی به فوت کردن با ترکیبی از کلمات و اشاره میگفتی: بابا دیشب شمع رو روشن کرد و من فوتش کردم.

وقتی میخواستیم عکس بگیریم، دستت رو مثل یه آدم بزرگ که میخواد عکس بگیره، انداختی رو شونه خاله زینب. مردیم از خنده با این حرکتت.

دیروز خاله زلیخا در خونه رو برامون باز کرد که بریم داخل. وقتی دستش رو آورد جلو که به تو دست بده، تو دستت رو موازی با دست خاله بردی عقب که بهش دست ندی. هرچی عاشق خاله زینبی، دست بزنت واسه خاله زلیخا به راست.

عاشقتم زندگیم. وقتی بوست میکنم و چشات رو خمار و ناز میکنی، میگم بخورمت شیطونک مامان


چند روز گذشته خیلی اذیتم کردی مامان. تو کالسکه نمی نشستی. همه اش میگفتی بودوام. یعنی میخوام راه برم. با یه ذوقی کیفت رو میندازی رو دوشت راه میری که بیا و ببین. مجبوربودم کالسکه رو با یه دست بگیرم و حواسم همزمان به تو هم باشه. به خاطر این تصمیم گرفتم که دیگه کالسکه نیارم و خودت راه بری. تقریبا دوسال و دو ماهته. دیروز اولین روزی بود که کالسکه نیاوردم. خیلی خوش گذشت. با همدیگه میدویدیم. به پله ها که می رسیدی میرفتی روشون، جفت پا میپریدی پایین.


اولین کسی که اسمش رو تو مهد یاد گرفتی، آوا بود. یه دختر ناز و آروم. احساس میکنم یه دختر خیلی فهمیده و باادب ازش درمیاد وقتی بزرگ بشه. درسا دومین اسم بود. درسا چندسال از تو بزرگتره. چندبار ازم خواست که تو رو روی تاب بزارم تا اون هلت بده. معمولا منو مامان ثمین و مامان النا با هم میرسیم مهد. هر سه تاتون هم تا حداقل نیم ساعت - چهل دقیقه رو باید تو مهد بازی کنید. وقتی نحوه رفتارت با النا و ثمین رو میدیدم یه کم نگران شدم. از اینکه ترجیح میدی در کنارشون بازی کنی نه باهاشون. دوست دارم تمایل به گروه زیاد باشه. ولی دیروز که برای اولین بار بازیت رو آوا، ویدا، و کارن دیدم، خیلی خوشحال شدم. با هیجان و خنده باهاشون بازی می کردی. با حالت شعر خوندن و تند تند میگفتی: به به غذایی! (به به چه غذایی) دیروز هم از خانم میرزایی گله کردم که چرا عکس تو رو تو کانال تلگرام مهد نذاشته  که من ببینمت.

یادم افتاد اینم بنویسم. یه روز که داشتم می بردمت مهد با کالسکه، دیدم داری میخندی نمیدونستم دلیلش چیه. تا اینکه متوجه شدم خانم بختیاری رو دیدی و داری واسش میخندی. شیطونک با اینکه کوچیکتر بودی خوب شناختیش. چند روز پیش هم وقتی داشتی تو حیاط مهد تاب بازی میکردی، بابای آوا رو دیدی  و شناختی. همه اش میگفتی: بابا آوا. آوا بیاد تاب تاب.

از خاله نسیم هم که دیگه خدا حافظی کردی و اومدی بخش نوپا. الان پیش خاله شایسته هستی نفس مامان.


وقتی میخوای شروع کنی به رقصیدن، چند تا کار رو باید حتما انجام بدی. اول پیرهنتو میدی بالا. بعد شلوارتو تا حد امکان میکشی بالا. بعد پیرهنتو میاری پایین میندازی رو شلوارت. بعدششششششش

یاعلی! شروع میکنی به رقصیدن. خدا نکنه خوشت از کسی بیاد. شدت رقصت رو اونقدر زیاد میکنی که بیا و ببین. مخصوصا وقتی خاله زینب و بابایی و بابا عباس و دایی جون و زن دایی منصوره رو ببینی. میتری ها!

فدای دختر رقاصم بشمممممممممممممممممم


دیشب وقتی آرایشم رو پاک کردم و صورتم رو شستم، تو اتاق کار بودم که اومدی با تعجب نگام کردی و اشاره میکردی به صورتم. اولش متوجه نشدم. بعد که اشاراتت کامل شد، با زبون اشاره بهم فهموندی که آرایشم رو پاک کردم. مردم از خنده. شیطون بلا حواست به همه چی هست. نففففففففففففس مامان.


دیشب بردمت تو اتاقت تا بخوابونمت. تازه داشت خوابت میبرد که یهویی پاشدی. در حالی که به در اتاق اشاره میکردی می گفتی بوودو بوودو. یه لحظه ترسیدم و نگرانت شدم. فکر کردم حالت بد شده یا جاییت درد میکنه. وقتی شروع کردی به ادای طبل زدن رو درآوردن، فهمیدم صدای صبل محرم و هیات رو شنیدی و میخوای ببرمت کنار پنجره آشپزخونه تا نگاه کنی. چون از پنجره چیزی معلوم نبود، عموجون زحمت کشید بردت بیرون تا نگاه کنی. وقتی برگشتی، به محض اینکه بردمت اتاقت، خوابت گرفت. ولی طرز تلفظ بوودو بوودوت خیلی قشنگ و زیبا بود.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها